داستان من و فرشته ها

جدید ترین داستان چاپ شده محمدرضا عباس زاده در شماره 3438 در تاریخ

8 مهر ماه 1389 در مجله اطلاعات هفتگی

 

من و فرشته ها !!

 

بسمه تعالی

من و فرشته ها !!

زن عصبانی و ناراحتم ، در میان ظرف ها و کاسه های چینی که شکسته و خرد شده بود ،نشسته و با صدای دو هزار دسی بلی!! و جیغ مانندش فریاد می زد :

-نه نمیخوام ! این زندگی رو نمی خوام ! همه با من بد هستن . همه  یه جوری نیگام می کنن ، انگاری جن دیده اند ! اینم از تو ، هی به من میگی دیوونه . روانی !

و بعد هم یک تنگ عتیقه و ناصر الدین شاهی خوشگل  را  که مامانم برایم هدیه آورده بود ، از  داخل بوفه کنار دستش بیرون آورد و به طرف من پرت کرد . در حالی که از شدت خشم و عصبانیت به پته پته افتاده بودم و می گفتم : نه .. جون مادرت نه . این تنگ یادگار ...

اما تنگ پرتاب شده بود و اگر خودم را کنار نمی کشیدم، ملاج کوچک و کم حجمم را خرد و خاکشیر می کرد ، این بود که با سرعت جاخالی دادم .تنگ نازنینم بر لبه  تیز  مبل خورد و با صدای وحشتناکی خرد شد .

می دانستم که از شدت خشم دیوانه شده ام و  از درون  آینه  روبرویم  ، صورت سیاه و چشمان بیرون زده ام را هم می دیدم . به طرف زنم یورش بردم . او  با ترس دستانش را روی سرش گرفت تا از خود مرافبت کند . بالای  اندام مچاله شده او ، ایستادم و با تمام قوا فریاد زدم :

-زنیکه ی مزخرف ! چرا از همون اول نگفتی بیماری روانی داری ؟ چرا نگفتی روزی هفت هشت تا قرص اعصاب کوفت می کنی و تازه هنوز هم خوب نشده ای ؟ تو و اون پدر پدر سوخته ات گولم زدین ! منو اغفال کردین . من بدبخت ساده دل و کف کرده از عشق ! نه تحقیق کردم ، نه پرس و جویی . عاشق اون چهره زیبا و  معصوم ات  شدم . سه ساله ، یعنی از وقتی با تو ازدواج کرده ام ، یک چکه آب خوش از گلویم پایین نرفته. همه اش دعوا ، جیغ ، داد و  فریاد  ، نفرت  و بدبینی .  به خدا خسته شده ام ! ای خدا ، کاش چهره آدم ها را هم مثل قلب و درونشان می آفریدی . هرکی این زن رو نگاه می کنه ، فکر می کنه که اون یه فرشته است ، یه فرشته پاک و بی گناه ، ولی نمی دونه که ...

زنم دستانش را از روی صورت برداشت . یک دفعه گل از گلش شکفت .  چشمانش برقی زد و با خنده ای مرموز و صدایی خفه و دوست داشتنی گفت :

-یعنی ... تو هم فهمیدی ؟ آخرش فهمیدی ؟ ای پدر سوخته موذی !! پس چرا ، رو نمی کردی ؟

من باور نمی کردم این زن که اکنون با نجوایی لطیف و عاشقانه! با من حرف می زند ، همان زن عربده کش و جیغ جیغوی چند دقیقه قبل باشد .چقدر دوست داشتنی و با محبت  نگاهم می کرد . با حیرت پرسیدم :

-چی رو فهمیدم ؟

همسرم صدایش را نازک تر کرد و با پچ  پچ گفت :

-این که من فرشته ام ! این که من با بقیه آدمهای زمینی فرق دارم ؟ اینو دیگه .

راستش برای این که خانم  همچنان آرام  باشد و شدت  جنگ و دعوا  از بین برود  و فضا ملایم تر شود  ، با غیظ و کمی هم ریشخند ، گفتم :  

-آره . می دونستم که تو یک فرشته ای . تو با بقیه زن ها فرق داری . همون موقع که با خشم بالای سرت اومدم و قصد داشتم مخ ات را بترکونم !! زنی فرشته مانند را جلو خود دیدم که با غضب مرا نگاه می کند و می گوید :

-دست به مریم بزنی مثل چوب خشک خواهی شد . مریم فرشته ای از جنس ماست که چند روزی بیشتر مهمان شما نخواهد بود . قدر مریم را بدون .

غمی مبهم بر چهره همسرم نشست . گویی حرف های مرا جدی و نه متلک دانسته بود .  لب هایش را ورچید و با حالتی بغض آلود نالید :

-من از اصل و نسبی دیگرم ! زمینی نیستم . صبح ها هم نوعان خودم را در گوشه های اتاق یا بالای کابینت آشپزخانه می بینم . اونا هر روز به من سر می زنن . می خواهند مرا با خود به آسمون ها ببرند ، اما یک بالم .. یک بالم شکسته . باید خوب شود تا بتوانم پرواز کنم !! هروقت پروبالم قوت گرفت ، می روم . از این آدم ها ، از این دنیای پر رنگ و ریا خسته شده ام .

من که دو سه سالی می شد مریم را  نزد دکتر روانشناس می بردم و از حالات این نوع بیماران آگاه بودم ، فکری شیطانی  بر وجودم غلبه کرد . اسم« پرواز» را که شنیدم ، حالی به حالی شدم . چکار کنم دیگر . آدمیزاد است و شیر خام خورده . کنار مریم نشستم . اشک هایش را پاک نمودم و با مهربانی گفتم :

-تو ، پاک ترین فرشته آسمونی هستی . جای تو اینجا نیست که . جای تو در آسمون هاست !!

زنم نگاهی به من انداخت و با صدایی حق به جانب و محکم گفت :

-دیدی ؟ حالا دیدی که من مریض و روانی نیستم ؟ چقدر به همه گفتم ، اما هیچ کس حرف منو باور نمی کرد . حالا که همه چیز رو فهمیدی ، هی نگو قرص هاتو بخور . من دیگه این قرص های مزخرف رو نمی خورم . من بیمار نیستم . فقط یه فرشته ام . حالا به حرفام رسیدی که ! چقدر تو الاغی !! این همه گفتم باور نمی کردی . حتما باید خودشون می آمدند و حالی ات می کردند ؟

با شور و شادی گفتم :

-منو ببخش عزیزم . منو ببخش .دیگه هم قرص هاتو بهت نمی دهم . تو از من هم سالم تری !

و در حالی که در درون خود بشکن می زدم و می گفتم اگر مریم قرص هایش را نخورد و بخواهد پرواز کند ، چه شود ؛ دستهایم را به سوی آسمان بالا بردم و با حالت  روحا نی و التماس گونه ای نالیدم :

-ای خدای بزرگ ، ای فرشته ها ،  مرا عفو کنید  . من نادان رو . من گنهکار رو ...

مریم با علاقه ای عجیب مرا نگریست و با شوقی کودکانه گفت :

-یه رازی رو بهت میگم ، بین خودمون بمونه . قول میدی ؟

-آره عزیزم . قول میدم .

-این فرشته ها نمی دونن که چند ماهه بال هایم خوب شده و من آماده پروازم، ولی  به خاطر تو روی زمین مونده ام . فقط به خاطر عشق شدیدم به تو . اونا نمی دونن که من عاشق تو شده ام . میترسم پرواز کنم و از کنارت بروم، توی بدجنس و چشم چرون ، گول یکی از این زن های ماتیک مالیده زمینی رو بخوری و باهاش عروسی کنی ! مخصوصا اون «فرشته» خانوم  ورپریده ، دختر خاله زبر و زرنگت ، نشسته تا چشم منو دور ببینه و فوری زنت بشه .

-عزیزم مطمئن باش تا عمر دارم به هیچ زنی جز تو فکر  نخواهم کرد  !

همسرم قهقهه زد . با تمام وجودش و به طرز وحشیانه ای می خندید . اما یکهو و به طور ناگهانی خنده اش قطع شد و با پچ پچ گفت :

-ولی یه مژده بهت میدم . از اونا خواهش کرده ام اجازه بدن تورا هم با خودم ببرم .قراره« فرشته بزرگ»  به ملاقاتم بیاد و یه راهی پیدا کنه تا  با هم برویم  . خوشحال شدی ، نه ؟

در دلم گفتم :« به گور هفت جد و آبادت  می خندی  که منم با خود ببری» ، اما ظاهر خودم را حفظ کردم و با صدایی مهربان پاسخ دادم :

-خیلی خوشحال شدم . هروقت خواستی  بروی ، منو با خودت ببر ، آخه، بی تو می میرم!!

زنم با خوشحالی، آهی  از روی رضایت کشید . همانجا میان خرده شیشه ها و وسایل شکسته خوابش برد .

****

یک ماه بعد از این دعوا و حرف های عجیب مریم ، در صبحی شاعرانه و زیبا کنار پنجره آپارتمان شش طبقه ای که ما در طبقه ششم آن  بودیم ، آمدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم . اوووه چه ارتفاعی . سرم گیج رفت . مریم که این روزها بسیار آرام و مهربان شده ، میز صبحانه را چیده بود  .  به محض  آن که فنجان قهوه تلخ ام را  نوش جان کردم  ، حالت سرگیجه و خواب شدیدی به من دست داد . به طرف تخت خوابم رفتم و دوباره دراز به دراز ، بر روی  آن ولو شدم . نمی دانم چقدر گذشته بود  . یک مرتبه مرد چاق همسایه را با پارچ آبی بالای سرم دیدم که  تمام آن را بر روی سر و صورتم خالی کرده بود . با حالت سست و بی حالی گفتم :

-چی شده  آقا سعید . چرا نمی گذاری بخوابم ؟

-آقا بدو . بدو که اوضاع خیلی خرابه

-چی شده ؟ چرا حرف نمی زنی ؟

-زنت .. زنت رفته بالای بام آپارتمان و می خواهد خود را از اون بالا پرت کند ، اون وقت تو راحت خوابیده ای ؟

با  همان حالت سست و خواب آلوده ام، همراه او به حیاط رفتم . همه همسایه ها در حیاط جمع شده بودند و مریم در طبقه ششم ، بر روی لبه بام ایستاده و دو دستش را به حالت پرواز از هم گشوده بود .

فریاد زدم :

-مریم جان ، فرشته دلبند من !  این کارو نکن ، همونجا وایسا تا بیام بگیرمت !!

مریم با همان ژست و حالت  ،فریاد زد :

-شما نمی فهمین . همه تون کور شده اید ، از بس حسودین ! مگر اون همه فرشته  ها را بالای سر  خود را  نمی بینید ؟ همه  بالبال زنان ،در حال پرواز هستند . منم  می روم . خدا حافظ ... خدا حافظ..

سپس با دو دستش بال بال زد و به حالت پرواز خود را پرتاب کرد .

همسایه ها با داد و فریاد به سمت بدن له شده او هجوم بردند . زن ها جیغ می زدند و لپ های خود را می کندند . من با حالتی غمگین و خیلی خیلی ناراحت ! به سوی بدن له شده او رفتم .مریم با صورت بر روی سنگ فرش سفت و زمخت کف حیاط افتاده و تمام لباس هایش  خونین  شده بود ؛ اما هنوز  لب هایش می جنبید . گویی هنوز قطره جانی در بدن داشت ! می خواست چیزی را به من بگوید . سرم را نزدیک لب های خونین او بردم و او با زحمت و بریده بریده  گفت :

-عزیز دلم ... برای من غصه نخور .. .تو هم همراه من میایی . فرشته بزرگ یادم داد . به من گفت که بیست عدد از اون قرص های اعصابم رو که خیلی خطرناکه و علامت اسکلت بر روی قوطی شان است در قهوه تو بریزم . امروز صبح ، همین کار را کرده ام و ....

به جان شما دیگر هیچ چیز نفهمیدم و کنار جسد او افتادم تا حالا که چشمان خود را باز کرده ، می بینم به جای ازدواج با «فرشته» ورپریده ، دختر خاله عزیزم ، و گردش و تفریح و  ماه عسل در سواحل زیبا و دلنشین  مدیترانه ، سقط شده ام و داخل این قبر تیره و تاریک  با شما« فرشته» خوب خداوند مصاحبه می کنم و حساب و  کتاب اعمالم را  پس می دهم . همه جریان را  هم راست گفته ام  . یعنی می خواستم بعضی جاهاشو به نفع خودم دروغ بگم ، زبانم نمی چرخید !

«فرشته » مرگ خندید و گفت :

-این دنیا با اون جا که بودی خیلی فرق دارد . اکنون تو در عالم برزخ هستی . مقرر شده است از  همان آخرین دعوایی که با همسرت داشتی تا جریان خودکشی و پرتاب شدنش جلو چشمانت ، هر روز و مرتب تکرار شود تا روز قیامت برسد و به حساب و کتاب اصلی ات رسیدگی شود .

ناگهان خود را جلو مریم و در همان اتاق خانه خودمان  می بینم  . مریم مرتب تنگ سنگین و بلورین ناصرالدین شاهی را به سمت ملاج کوچک و ترد من پرتاب می کند و من جا خالی می دهم ، اما فرق عالم برزخ با   دنیای فانی  در این است که هنگام پرتاب تنگ بلورین ،  هر چه هم جا خالی بدهید تنگ به طور هوشمند و اتوماتیک بر فرق سرتان خورده و خرد و خاکشیر می شود و دوباره به حالت اول بر می گردد و باز روز از نو، روزی از نو.....

ناگهان دو نفر به من نزدیک می شوند . یکی از آنها دستانم را می گیرد و دیگری به زور قرص تلخی را در دهانم فرو می کند و می گوید :

-آی قربون پسر . قرص تو بخور .  می بخشی  که یادم رفت سر موقع اونو بهت بدم . حالا دهانت رو باز کن تا من ببینم قرصه رفته پایین یا بازم زیر زبونت قایم کرده ای ؟

طیق عادت همیشگی دهانم را باز کرده و ها می کنم .

مردی که دستانم را گرفته به  همکارش می گوید :

-باید بیشتر حواسمان را جمع کنیم ،این قرص هایی که زن مرحومش قبل از خودکشی به این بدبخت خورانده ، رس سلول های مغزش رو کشیده . یه بار کار دستمون می ده ها ! گفته باشم .

وقتی  آن دو نفر می روند ، سعی می کنم  مثل همیشه ،  از اول ماجرا ی خودم و مریم را بگویم و  به « فرشته مرگ » حالی کنم که مریم هم مقصر بوده تا  همه گناه ها به گردن من نیفتد، بلکه هم تخفیفی در مجازات و عذاب الیم من داده شود .

پایان نوشته : محمد رضا عباس زاده کاشان

 

گزارش تخلف
بعدی