آشنایی با سایت مجله بزرگ عکس و داستان

عکس مدیر سایت

عکس مدیر سایت

با نام خدا اولین داستان سایت را از نوشته های خودم تقدیم می کنم

بسمه تعالی

 افسانه پرنده چهارپا !!

بع ،بع ب.........ع !!!

پدر از داخل حیاط فریاد زد :

-اوهوی سرو قلی ! پاشو دیگه ، مگه صدای دادو بیداد گوسفندها و بزغاله ها را از داخل حیاط نمی شنوی ؟ پاشو اونارو ببر به صحرا .

سرو قلی در حالی که در بستر کاهی خود غلت می زد، با فریاد گفت :

-امروز من گوسفندهارو به صحرا نمی برم . بگو جبار قلی ببره .

پدر با خشم نعره کشید :

-ای تنبل بی عرضه، پسره مفت خور ! آخه چرا ؟

-نمی خوام ببرم دیگه ، دوست دارم تا تکرار افسانه جومونگ را هم ببینم !

-ای به گور پدر این جومونگ و افسانه اش که همه مارو در به در کرده ! از وقتی که تلویزیون توی این روستای پای کوه اومد ، همه مارو بیچاره کرده ! ای خدا ، آخه کم به خاطر این جومونگ بدبختی کشیدیم ؟ از وقتی این سریال پخش میشه ، همه مردم روستا می روند در خانه هایشان و تمام چش و چارشون به صفحه تلویزیونه ، اگه بمب اتمی هم در کنارشان منفجر کنند ، تکون نمی خورن . دزدا هم از این فرصت استفاده می کنند ، حتی گرگ ها هم زمان پخش افسانه جومونگ را فهمیده اند و همانند« تاجر پوسان »زمان پخش سریال را محاسبه کرده و بعد از دریدن و خوردن گوسفندهای بیچاره رو به سوی کشور کره می نمایند و با زبان بی زبانی می گویند: «متشکرم» ، «متشکرم» !!

صدای خسته و بی رمق سرو قلی از داخل طویله خرها بلند شد :

-تو یه پدر بی احساسی ! همه پدرها برای بچه هایشان« پلی استیشن» سه خریده اند تا با  بازی های افسانه جومونگ حال کنن ، تی شرت و پیراهن و تابلو جومونگ خریده اند تا عقده« خود جومونگ کم بینی» پیدا نکنند ،اون وقت تو نمی گذاری من تکرار این سریال را هم ببینم . پسر مشتی غضنفر رفته و« دی وی دی» جومونگ را گیر آورده صبح تا شب اونو می بینه ! تو همه اش به فکر پول و گوسفندهای خودتی . من از اینجا می رم تا مزه  «سال های دور از خانه» را بچشم . من دیگه نمی مونم ، خسته شده ام. حتی از «اوشین» هم بدبخت ترم !!

پدر از شدت خشم سیاه گشت و غرش کنان گفت :

-پسره چشم سیاه پر رو ! حالا میام و حالی ات می کنم . فکر می کنی نمی دونم تو فقط به خاطر این بانو سوسانو سریال جومونگ را می بینی ؟ .حداقل از شاهزاده جومونگ حیا و ادب را یاد بگیر ! وقتی بانو سوسانو در برابرش می ایسته با چه حیا و خجالتی سرش را پایین می اندازه و زمین رو نگاه می کنه . اینارو یاد بگیر نه اونارو !!

صدای گرفته و نا امید سرو قلی از داخل طویله خرها بلند شد و پاسخ داد :

-آره . من عاشق سوسانو هستم . همه دنیا یه طرف سوسانو یه طرف . حتی از گاو پیشونی سفیدم هم بیشتر دوست اش دارم . عشق که گناه نیست ، هست ؟

پدر نعره زنان و با خشم ، در حالی که ترکه ای از چوب انار در دست داشت وارد طویله شد و ناگهان وا رفت ! چون سرو قلی بدون هیچ ترس و واهمه ای همچنان روی کاه ها خوابیده و سقف طویله را می نگریست . او فکر می کرد تا با ترکه وارد شود ، پسر جوان پا به فرار خواهد گذاشت ، اما حالا می دید که عین خیالش هم نیست !

پیرمرد بر روی زانوانش خم شد و به یاد گذشته ها که با نعره ای ، پسرانش را چندین کیلومتر از خانه فراری می داد و آنان  مانند درخت بید از دیدن هیکل و هیبت اش می لرزیدند ، رو به درگاه آسمان نالید که :

-ای خدا ، ای خدای بزرگ ، کاش در این زمان هم یک« یوزارسیفی» می آوردی تا بار دیگر قدرت و نیروی جوانی ام را به من باز می گرداند و من اینگونه سنگ روی یخ ! نمی شدم . جوانی ، کجایی که یادت به خیر !

آنگاه سعی کرد بر خود مسلط گردد و با صدایی خشن گفت :

-ای بر پدر این سوسانو لعنت ! پاشو پسرم . پاشو و شیطون رو لعنت کن . برو و بزچرانی ات را بکن . تو را چه به بانو سوسانو ؟

-نمی تونم پدر ، نمی تونم . این عشق در تمام رگ و پی وجودم ریشه کرده و حتی در رگ هایم به جای خون ، سوسانو جریان داره ؛ تازگی ها احساس می کنم که سوسانوی خونم به شدت پایین اومده و در حال مرگم . باید به کره بروم و با او ازدواج کنم . تنها راه ادامه حیات من همینه !!

-چی ؟ ازدواج اونم با بانو سوسانو ؟ پسره شیرین عقل ! مگه نمی دونی که اون شوهر داره ، و تازه دلش پیش جومونگ است . مگر« دی وی دی» پسر مشتی غضنفر را ندیدی که وقتی شوهر اولش کشته بشه ، زن دوم جومونگ میشه ؟ والاه خیلی خیلی  عقلت پاره سنگ بر می داره وگرنه این فکرها را نمی کردی !!

جوان بیچاره و عاشق با شنیدن حرف های پدر شروع به گریستن کرد . دل پدر کباب شد ،از بس او سوزناک و جگر سوز، زوزه می کشید !

پدر از جا بلند شد ، با احتیاط نگاهی به اطراف طویله افکند و در آن را بست . آنگاه کنار پسرک نشست و با صدای خفه ای گفت :

-گریه نکن پسرم . من درد تو را می فهمم . یه رازی رو بهت میگم بین خودمون بمونه . خود من هم ، مدت هاست که  آتش عشق یانگوم را در سینه دارم و با آن مبارزه می کنم . او به جای آنکه« جواهری در قصر» باشه ، «جواهری در قلب » من است . نمی دانی چقدر با خودم مبارزه کرده ام تا راز این عشق برملا نشه . اما یک روز در حال تماشای سریال یانگوم از خود بیخود شدم و در حال قربان صدقه او بودم که چندین ضربه خاک انداز فلزی مادرت مرا به خود آورد و فکر کردم که اگر همچنان به این عشق درونی ام پروبال بدهم ، دودمانم بر باد می رود . عشق تو هم آخر و عاقبتی نداره . بیا و دست از این خر بازی ! بردار . از درون بسوز ،اما بروز نده . درست مثل من .« آه  ای یانگوم ، یانگوم ، بانوی آشپزخونه  و دوا خونه من !! » آنگاه یک کیسه پلاستیکی را که به گردن خود آویخته بود ، از زیر پیراهنش بیرون آورد و با دقت عکس رنگ و رو رفته و عرق کرده ! یانگوم را بیرون کشید و به آن خیره گشت .  در این لحظه او هم شروع به گریستن کرد . پدر و پسر در حالت هپروتی عشق و عاشقی بودند که صدای جیغ بنفش ! بانو سروناز مادر سرو قلی آن ها را به خود آورد :

-آهای رحمان قلی ورپریده  ، توی طویله خرها چه غلطی می کنی ؟

پاشو بیا که گاومون زاییده ! بیا کمک کن گوساله اش را ترو خشک کنیم .

رحمان قلی با سرعت اشک هایش را پاک کرد و از در طویله بیرون رفت :

-بع بع بع ب................ع

صدای گوسفندها و بزغاله ها همچنان و بی وقفه ، از داخل حیاط می آمد . سرو قلی اما ، با چشمان اشک بار  به پشت خوابیده وهم زمان با  یاد سوسانو و عشق آتشین او ، دو کره الاغ گوشه طویله را می نگریست که بی خیال مشغول جویدن یونجه های ترو تازه بودند . زیر لب گفت :

-خوش به حال شما . دنیارو آب ببره شمارو خواب می بره .

اکنون نظر او نسبت به پدر عوض شده بود . پدر  او یک قهرمان بود . قهرمان واقعی که با غلبه بر عشقی آتشین ، می سوخت و می ساخت . اعتراف پدر چیزهای زیادی به او یاد داده بود . افکار فراوانی در میان عطر دل انگیز یونجه ها ی سبز و آبداری که زیر دندان های آن دو الاغ له و لورده می گشت ،  بر سرش  هجوم آورد . به یاد عکس رنگ و رو رفته و تا شده یانگوم افتاد که مدت ها بر گردن پدر آویزان بوده است . عکس کیفیت اصلی خود را از دست داده بود ، به همین علت آتش عشق پدر هم کم رنگ گشته و زیاد پاپی عشق خود نگشته بود . باید به شهر می رفت و« دی وی دی»  یانگوم را گیر می آورد ،تا پدر یانگوم را با کیفیت بالا و رنگ و لعابی اورژینال ! ببیند و عشق گذشته اش پر رنگ تر گردد.راه رسیدن او به سوسانو از طریق یانگوم و عشق پدر به او بود !  سرانجام بعد از مدت های زیاد فکر و اندیشیدن ، لبخند زیبایی کنج لب های کلفتش جا خوش کرد و چشمان گردش با حالتی مرموز تنگ و خمار گشت !

*****

چند ماه بعد ، سرو قلی به همراه پدر ، گالش های خود را ورکشیدند و با پول هایی که از فروش مخفیانه خانه ، زمین ، گوسفندها و دارو ندارشان به دست آورده بودند ، در نیمه شبی بسیار خنک و عشقولانه ، به طرف پایتخت حرکت کردند تا از آنجا سوار هواپیما شده و به کشور کره بروند، آنان  از شنا کردن در قلمرو«امپراتور دریاها»  خسته شده و می خواستند تا در سرزمین « امپراتور بادها» پرواز کنند  . با کمال خوشحالی احساس می کردند ، دوران « افسانه پرنده سه پا *» را پشت سر نهاده  و وارد مرحله «افسانه پرنده چهار پا ! » گشته اند:  

-دینگ .. دینگ . مسافران محترم پرواز تهران سئول ، به همه شما خوش آمد می گوییم . لطفا کمر بندهای خود را خیلی خیلی محکم و سفت ببندید . هواپیما آماده پرواز است .

دینگ .. دینگ ..

 

پایان نوشته : محمد رضا عباس زاده کاشان

این داستان قبلا در مجله جوانان امروز شماره ۲۰۷۸-مورخه ۸ تیر ماه هشتاد و هشت نیز چاپ شده است .منتظر نقد و نظرات شما هستم

 

پی نوشت :

 * برای داشتن اطلاعات بیشتر در مورد پرندگان سه پا و سایر مخلفات ! به ویژه نامه هنری افسانه جومونگ شماره 2069 مجله جوانان امروز مراجعه کنید .

 

جدید ترین عکس های هنگامه حمید زاده

 

هنگامه حمید زاده

 

 

1

 

یک عکس دیگر در ادامه مطلب

 

2

 

عکس های هنرمندان سینمای ایران -بازیگران تازه نفس و جدید سینما -هنگامه حمید زاده

 

 

آنا نعمتی

1

 

یک عکس دیگر در ادامه مطلب

 

2

 

عکس هنرمندان سینمای ایران -جدیدترین عکس های آنا نعمتی -آناهیتا نعمتی

 

 

مصطفی زمانی

1

 

یک عکس دیگر در ادامه مطلب

2

 

عکس هنرمندان سینمای ایران -عکس های مصطفی زمانی بازیگر فیلم سینمایی آل -مطالب و عکس های سینمایی

گزارش تخلف
بعدی